يك روز خوب


توي ايستگاه اتوبوس منتظر خط 10 بودم و هوا سرد بود، صبحونه هم اينقدر چايي خورده بودم كه شاش از چشمام داشت ميزد بيرون. خوشبختانه يكي از اين دستشوييهاي شهرداري پشت ايستگاه واحد بود با خودم گفتم تا اتوبوس نيومده برم يه اشكي بريزم و بيام. به محض اينكه پام رو گذاشتم داخل دستشويي نگهبانش گفت ميشه پنجاه تومان. بهش گفتم بزار برم بشاشم بعد پول بخواه، تازه ميدوني قيمت اين چند صد ليتر آبي بدون يارانه اي كه ملت ميريزن اين تو و ازت پول نمي گيرن چقدر ميشه؟ گلاب به روتون وقتي كارم تموم شد و داشتم از تو دستشويي ميومدم بيرون ديدم كه خط 10 وارد ايستگاه شد منم بدو بدو مثل بقيه هموطنان جنگليم بسمت اتوبوس دويدم تو همين حس و حال ديدم نگهبان توالته داره پشت سرم ميدوه و داد ميزنه «آي دزد…. بگيرينش… مالم و بردن» انو كه گفت چند تا غول بيابوني ديگه هم شروع كردن و پشت سرم دويدن. آقا مارو ميگي سوسمارو ميگي… بخودم ريدم و بيخيال اتوبوس شدم، دو تا پا داشتم و دوتا ديگه قرض كردم و مثه سگ شروع كردم به فرار. ولي از اونجاييكه من ورزشكارم و در دويدن مهارت ويژه اي دارم بعد از سي ثانيه توسط مردم انقلابي و هميشه در صحنه دستگير شدم. مارو گرفتن بلاخره و دور رو برم كلي شلوغ شده بود، داشتم از خجالت مي مردم. همهمه اي بپا شده بود وكلي ماشين وسط خيلبون وايستاده بودن و منو نيگاه ميكردن. يكي از اين غول بيابونيا گردنمو با بازوش زير بغلش گرفته بود و ول نمي كرد. يكي گفت زنگ بزنين 110، غول بيابوني گفت اول منتظرم مال باخته بياد. نگهبان دستشويي هن هن كنان رسيد و تا منو ديد شپلق!!! يكي خوابوند زير گوشم و گفت از من كارگر بدبخت مي دزدي پدرسگ؟ مگه تو از تخم بابات نيستي؟ اينكار ور كه كرد ملت براش دست زدن يارو هم خوشش اومد دوبار يكي ديگه زد و همينو گفت. يكي گفت حاج آقا چقد دزديده؟ حاجي گفت پنجا تومن بعد يارو گفتن اوووو پنجاه ميليون! آقا بزنش صداي سگ كنه. من گفتم حاجي براي پنجاه تومن چه الم شنگه اي رانداختي بابا اصلا حواسم نبود ميخواستم برم سوار اتوبوس بشم لا مصبا. داشتم بلند بلند داد ميزدم كه ديدم يه ميكرفون اومد جلوي دهنم، خوب نيگا كردم ديدم آرم گزارش پنج روشه. بعد يارو كه ميكروفون دستش بود از من پرسيد آقا براي چي زورگيري كردين؟ تازه فهميدم چقدر آبرو ريزي وسعتش داره زياد ميشه. گفتم آقا چه كشكي چه دوغي به جان بابام رفته بودم بشاشم، گزارشگره ميكروفون برد جلوي دهن پليس و گفت جناب سروان ايشون راست ميگن؟ پليسه هم گفت نخير ايشون سابقه دارن و هم اكنون هم تونستيم با يه عمليات پيچيده پليسي اين آقا رو دستگير كنيم و….
آقا خلاصه يه شويي بود و هركي از يه ارگان ميومد و با ما يه عكس يادگاري مينداخت و ميرفت.خلاصه بعد از كلي بيا و برو رضايت شاكي رو كه جلب كرديم و بعد يكي زدن در كونمون و از پاسگاه انداختنم بيرون و فك كردم همه چي تموم شده . فرداش هم  روزنامه كيهان عكسمو در حالي كه داشتم از مردم كتك ميخوردم چاپ كرد و زيرش نوشت «مفسد دانه درشت اقتصادي  در حاليكه با چادر زنانه در حال فرار بود توسط مردم فهيم هميشه در صحنه شناسايي، دستگير و به مقامات قضايي تحويل داده شد»

6 دیدگاه

  1. Moin said,

    2011/01/23 در 8:06 ق.ظ.

    damet garm

  2. امین said,

    2011/01/23 در 9:34 ق.ظ.

    فکر کنم تو خیابون می شاشیدی آبروریزیش کمتر بود!

  3. حامد said,

    2011/01/23 در 6:19 ب.ظ.

    مثل همیشه عالی!!!!

  4. kalagh said,

    2011/02/05 در 12:53 ب.ظ.

    ye pishnahad
    az in be bad be goveye gazayi behtare begim goveye fazayi

  5. Azad said,

    2011/03/12 در 4:07 ب.ظ.

    خیلی‌ باحال نوشتی، کلی‌ خندیدم

  6. شهرام said,

    2011/09/14 در 10:39 ق.ظ.

    عالی بود خوشم اومد


بیان دیدگاه