سبزي اموي


بابام دم مرگ دستم رو گرفت و گفت پسرم… كه نفسش تموم شد و مرد با گريه بغلش كردم و گفتم «بابا چي ميخواستي بگي؟ چرا منو كاشتي رفتي؟تنها گذاشتي رفتي؟ دروغ نگم بجز من…» كه دوباره گفت پسرم! ديدم بابا زنده شد گفتم جان بابا، بابا گفت تا حالا در مورد نتورك ماركتينگ چيزي شنيدي؟ گفتم بابا ول كن تورخدا من اصلا از اين چيزا خوشم نمياد دوباره گفت خوب ولش كن… ميخواستم در مورد يه چيز مهمتر باهات صحبت كنم» كه يهو واقعا مرد. با چشمي پر از اشك با خودم فكر ميكردم كه بابام در مورد چي ميخواست  صحبت كنه؟ يه گنج يا يك ارثيه فاميلي بزرگ؟ يعني چي ميخواست بگه كه يهو دوباره گفت «پسرم!» از جا پريدم، ديدم دوباره زنده شده و داره ميگه «تا عمر داري با سبزي هاي اموي مبارزه كن» چي؟ سبزي اموي؟ ميخواستم برم تو فكر كه سبزي اموي چي ميتونه باشه ولي براي اينكه بابام دوباره نميره و زنده شه و تمركزم رو بهم نزنه سر بابام رو گرفتم و سه بار محكم كوبيدم به زمين. ايندفعه واقعا مرد چون يه ساعت صبر كردم و بابام ديگه هيچي نگفت، بعد با اندوه از دست دادن پدر نشستم و از ته دل هاي هاي گريه كردم. مراسم كفن و دفن و هفت و ختم و كتك زدن طلبكارا يه ماه طول كشيد بطوريكه وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به فك كردن به نصيحت مرحوم. بعد از اينكه سرم خلوت شد دوره افتادم تو سبزي فروشيهاي شهر دنبال سبزي اموي تا ببينم چي هست ولي انگار تخمشو ملخ خورده بود. ديگه داشتم نا اميد ميشدم تا يه سبزي فروش اهل دل رو پيدا كردم. تو سبزي فروشيش پر بود از عكسهاي آرنولد، آميتاپاچان و شهيداي ديگه اي كه من نميشناختم. كلي با هم صحبت كرديم از چيزهايي گفت كه من تا بحال چيزي در موردشون نمي دونستم، از پسرش گفت كه چجوري سرش لاي در اتوبوس گير ميكنه و شهيد ميشه، از موسوي جهانخوار و كروبي استكبار گفت كه چجوري سر مردم رو كلاه گذاشتن، از اينكه اوباما صد ميليار دلار رو بدون اجازه مردمش با پاكت پست ميكنه به موسوي جهانخوار و از اونجا اقتصاد امريكا دچار ركود ميشه و موسوي هم ميره با پولا كلي اسپري سبز ميخره و كلي اطلاعات محرمانه ديگه كه از سازمان سيا (سرويس مخفيانه امريكا كه مخفف سيامك است) آمريكا لو رفته و دست بچه ها افتاده.

با روشنگري هاي حاجي من تازه فهميدم كه سبزي اموي سبزي نيست بلكه يك نوع گياهه كه اسم رمز گروهي ساده دل و فريب خورده كه آلت تناسلي… ببخشيد آلت دست غرب شده اند. با خودم تصميم مهمي گرفتم يه چيزي تو مايه هاي تصميم كبري…..

ادامه دارد.

6 دیدگاه

  1. دوست مامانت said,

    2011/03/12 در 3:53 ب.ظ.

    جدا» ریدی با این قلمت… البته تو تو اون جماعت ساندیس خور که یه دیپلمه پیدا نمیشه توشون پرفسوری…اون اغا تون هم ادعای شعرش میاد که اون هم ریده مرتیکه چلاق مفنگی حرام زاده
    …دیر نیست روز سرافکندگیتون

    • سبيل said,

      2011/03/12 در 8:11 ب.ظ.

      سلام
      توي اون قسمتي كه گفتي » ريدي با اين قلمت » شايد حق با تو باشه اما اينكه ميگي منم سانديس خورم رو قبول ندارم
      برادر جان يه بار ديگه كامل متن رو بخون ببين نويسنده گرايشش كدوم طرفيه بعد محاكمه اش كن

  2. Azad said,

    2011/03/12 در 4:10 ب.ظ.

    سلام،

    اون قسمتی‌ که بابا هرو میکشی، خیلی‌ باحاله، بیشتر بنویس،

  3. امیر said,

    2011/03/13 در 8:31 ب.ظ.

    وحید جون تو فیس بوک صفحه ای داری؟

    • سبيل said,

      2011/03/14 در 7:56 ق.ظ.

      سلام
      چرا دارم اما ربطي به وبلاگم نداره… اگه دوست داشته باشي ميتوني از طريق توييتر وبلاگ رو دنبال كني

  4. یکی said,

    2011/03/19 در 8:33 ب.ظ.

    پس قسمت جدید چی شد؟
    فعالیتت کم شده ها، میدم جیره ساندیستو قطع کنن تا ببینم بازم تنبلی میکنی یا نه


بیان دیدگاه